پرواز در رمضان
تاریخ انتشار: ۲ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۴۵۹۳۵۷
«دکتر تعریف میکرد که برای استراحت به بیرون از چادر درمانگاه آمده بود و رفتن سربازان را نگاه میکرد.ناگهان لابهلای جمعیت چهرهای آشنا نظرش را جلب کرده بود. مجید تنها پسرش. با کمال حیرت اورا صدا زده بود و لحظاتی کوتاه با هم دیدار و خداحافظی کرده بودند.»
به گزارش خبرنگار ایمنا، در پانزدهمین روز از مردادماه سال ۱۳۴۳ در خانه دکتر محمدعلی ابوترابی جراح مشهور نجفآبادی، پسری به نام مجید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
محال است کسی در لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ تحمیلی حضور داشته باشد و نام دکتر ابوترابی، جراح زبردست بهداری این لشکر را نشنیده باشد. مجید ابوترابی تنها پسر این پزشک حاذق که سنگر نبردش، درمان مجروحین و بیماران دفاع مقدس در پشت جبهه بود، با تقدیم جان خود، حقی را که بر گردن داشت، ادا کرد. زمانی که به او گفتند در غیاب پدر تو مرد خانه هستی و به جبهه نرو! پاسخ داد: هر کسی را در روز قیامت با نامه عمل خودش میسنجند نه کارنامه پدرش! رهسپار جبهه شد تا در آنجا روحش تا آسمان هجرت کند.
صدیقه یوسفی، مادر این شهید با رویی خوش و صبوری بیمانند، با بغضی که حین مصاحبه دائم فرو میخورد برای خبرنگار ایمنا از زندگی و شهادت فرزندش میگوید.
صوت نمازی که هنوز در گوشم مانده استاز همان کودکی گل سرسبد کل فامیل بود، حتی غریبهها هم عاشق او میشدند. هم ظاهر بسیار زیبایی و البته باطنی زیباتر داشت. مهربانی و گذشت بیمانندی داشت، نمازهایش را با صوت بسیار غریبی می خواند. هنوز که هنوز است بعد از گذشت ۵۰ سال، صوت نماز خواندنش در گوشم طنینانداز است. کارهایش با بچههای عادی کمی متفاوت بود. علاقهای به پوشیدن لباس نو نداشت و با اینکه از وضعیت مالی خوبی برخوردار بودیم طوری رفتارمی کرد که با فقرا یا مردم عادی فرقی نکند. یادم هست محل جمع شدن او با رفقا، اتاق بالای خانه مابود. هر چقدر اصرارمیکردم تا برای این اتاق یک فرش مناسب بخرم، نمیگذاشت. میگفت ممکن است دوستانم همین فرش را هم نداشته باشند و دیگر با من احساس صمیمیت نکنند. همسرم از همان اوایل طبابتش اعتقاد داشت مطب با خانه برای مراجعه بیماران در هر ساعتی از شبانهروز فرقی نمیکند.برای همین بیماران زیادی برای معالجه به خانه ما میآمدند. مجید برای هرکدام که توان مالی نداشتند یا افرادی که مسن بودند دارو تهیه میکرد و با هر وسیلهای که ممکن بود آنها را به خانهشان میرساند.
سپر بلای من شدروزهای سخت قبل از انقلاب بود. دکتر باوجود ممنوعیت بسیار شدید به مداوای مجروحان تظاهرات میپرداخت. برای همین خانه ما همیشه تحت نظر نیروهای امنیتی بود. مجید هم در ایام نوجوانی با دوستانش مشغول تکثیر اعلامیههای امام (ره) و نوارهای کاست سخنرانیهای ایشان بود. در یکی از این فعالیتها مأموران ساواک دنبالش کرده بودند، اما او به خانه نیامد و برای در امان بودن از خطر نصفروز را پشت بوتههای نزدیک خانه پنهان شده بود.
چند روز بعد مأموران ساواک به خانه ما حمله کردند. مجید و دوستانش هم در زیر زمین پناه گرفتند. همیشه اوایل پاییز در زیرزمین مقداری انار انبارمیکردیم و برای اینکه خراب نشود روی آن را با خاک میپوشاندیم، بچهها آن روز با همان خاک تیمم و غسل شهادت کرده بودند، ساواکیها تمام وسایل خانه را شکستند. در نهایت یکی از آنها اسلحه را روی گردن من گذاشت تا آدرس دکتر را از من بگیرد در همین موقع مجید به سمت من دوید و خودش را روی بدن من انداخت و گفت دوست دارم جانم سپر مادرم شود.
پست دادن زیر آفتابی سوزان، به جای همرزمی که خواب مانده بودانقلاب به پیروزی رسید و فعالیت مجید هم رنگوبوی دیگری گرفت. همزمان با سالهای آخر تحصیل در دوران دبیرستان، تابستانها را برای کمک به مردم روستاهای محروم و دور افتاده میگذراند.جنگ شروع شد و مسیرعاشقی او تغییر کرد. دراولین حضورخودش به منطقه دارخوئین اعزام شد. یکی از همسنگرانش تعریف میکرد در آن منطقه هوا گرم و سوزان بود. مج ید و جمعی دیگر مسئولیت دیدهبانی از خط را به عهده داشتند. آن روز پست دو ساعته مجید تمام شده بود و برادری که قرار بود پست را از مجید تحویل بگیرد خواب مانده بود. مجید او را صدا نزد و خود به جای او درهوای سوزا ن دشتهای جنوب که حتی یک پست دو ساعته هم به انسان فشار میآورد به جای دوستش پست داد. این نحوه برخورد مجید روش همیشگی او بود و سعی میکرد جسمش را زیر فشار بگذارد تا روحش لذت پرواز در راه خدا را حس کند. از بچگی ضد راحت طلبی و رفاه بود. دومین مأموریت مجید در جبهه اعزام به عملیات فتح المبین بود که با پیروزی دراین عملیات عظیم و فتح الهی وی نیزبه نجف آباد بازگشت. روحش کم کم صیقل یافته و گویی برای شهادت آماده شده بود.
نگاهش نکردم، مبادا دلش بلرزددر مرحله پنجم از عملیات رمضان به جبهه رفت و این آخرین دیدار ما بود. پدرش اکثر اوقات به همراه لشکر نجف برای درمان مجروحین به پشت جبهه میرفت و مجید تقریباً مرد خانه ما بود. من و سه خواهرش به اواصرار میکردیم که بماند. ولی او گوش نمیکرد. میگفتیم حالا که پدردرخانه نیست تو مرد خانهای.در جواب ما میگفت روز قیامت پدر را به خاطر نامه عمل خودش قضاوت میکنند و من را هم به خاطر کارنامه اعمال خودم! او رفت وخاطره آخرین رفتنش را هرگز از یاد نمیبرم.وقتی از زیر قرآن ردش میکردم و او قرآن را میبوسید، اصلاً درچشمان او نگاه نکردم که مبادا مهر مادرو فرزندی شکی برای رفتن در دلش ایجاد کند. روبه قرآن کردم و سرش را بوسیدم. او نیز اصلاً به چشمان من نگاه نکرد. از خانه بیرون رفت. کنار درب خانه ایستاده و به او خیره شده بودم. سه بار برگشت و دستی برایم تکان داد لبخند معنا داری بر چهره داشت. دلم ریخت، انگارکه لبخندش بوی شهادت میداد.به ما اصرار کرده بود برای اینکه فامیل و دوستان و آشنایان متوجه نشوند، به جبهه میرود به بدرقه اش نرویم.شوهرم اصلاً ازرفتن او به جبهه مطلع نبود.در منطقه و درمرحله پنجم عملیات رمضان، بچهها برای رفتن به خط مقدم صف کشیده بودند. دکتر تعریف میکرد که برای استراحت به بیرون از چادردرمانگاه آمده بود و رفتن سربازان را نگاه میکرد.ناگهان لا به لای جمعیت چهرهای آشنا نظرش را جلب کرده بود. مجید تنها پسرش. با کمال حیرت مجید را صدا زده بود و لحظاتی کوتاه با هم دیدار وخداحافظی کرده بودند. مجیدرفته بود و دکترهم راضی به رضای خداوند واز اینکه پسرش در راه خدا میرود، آرام آرام. شوهرم روز بعد ازعملیات هر مجروحی را برای مداوا میآوردند خوب نگاه میکردو به دنبال مجید میگشت. خبری ازمجید نبود.او بعدها میگفت: یکی دو روز بعد دیدم چند تا از دوستان به درمانگاه می آیند، اطراف من میگردند و بدون اینکه حرفی بزنند بیرون میروند.دل از کف دادم و سرشان دادزدم و گفتم بگویید چه شده؟ چرا اینقدر دورم میچرخید؟ پسرم زخمی شده یا اسیر؟ من من کنان جواب دادند پسرت درعملیات شهید شده است..جنازهاش را که آوردند، دکتربرای شناسایی و دیدار با پسرش به مکانی که محل نگهداری پیکرپاک شهدا بود میرود. میان شهدا یک شهید بدون سربه او نشان میدهند که چفیهای پرازخون بر گردن دارد.پدر چفیه پسر را به گردن خود میاندازد، دو رکعت نمازشکر میخواند و میگوید: انا لله و انا الیه راجعون.گردن پسر را می بوسد و به سراغ مداوای مجروحان برمیگردد. پس از آن و برای مراسم تشییع، شهید حاج احمد کاظمی به زور دست و پای دکتر را میگیرد و به داخل ماشین میبرد و بچهها او را، برای تشییع پسرش به نجف آباد می آورند.
مادرشهید ابوترابی در پایان اضافه میکند: تا یک هفته پس از شهادت مجید، ما از این خبرمطلع نبودیم.مسئولیت دادن این خبر به دکترواگذارشده بود. شب قبل از آمدن دکتردرخواب دیدم مجید آمده است و دردهانه درب خانه ایستاده و میگوید: مادربیدارشو! بابا دارد میآید.از خواب سراسیمه پریدم.ندایی در من میگفت همسرم خبر شهادت مجید را میآورد.تا نزدیک های صبح کنار در خانه نشسته بودم. به محض آمدن دکتر دررا باز کردم.خوابم درست بود. از قدمهای سنگینش، متوجه ماجرا شدم. حال خودم را نمیفهمیدم، فقط صدای دکتر را میشنیدم که میگفت شیون نکنید مبادا صدای شما را همسایهها بشنوند. بعد از گذشت سالها هنوز احساس میکنم که او زنده است و همیشه هوای مادر را دارد.
اکرم ابوترابی خواهر بزرگ شهید که بازنشسته آموزش و پرورش است، از خاطرات برادر شهیدش چنین سخن میگوید: به دلیل تفاوت سنی کم، خیلی باهم رفیق بودیم. خاطرهای که از بچگی اودارم این است که همیشه لباس های نویی که مادر برای او می خرید به یک شرط میپوشید اینکه من قبل از او آنها را بپوشم تا کهنه شود.اواصلا نمیخواست کسی بفهمد که پدرش دکتر و مرفه است و سطح زندگی بالایی دارد. حسرتی که اکنون در دل دارم این است که همیشه سر به سرش میگذاشتم و میگفتم من نمیگذارم که تو به جبهه بروی باید درست را بخوانی و در کنکور شرکت کنی. اگر روزی فهمیدم که میخواهی بروی جلویت را میگیرم. به همین خاطر آخرین دفعه که رفت با من خداحافظی نکرد و همیشه غصه میخورم که کاش این حرف را به اونزده بودم تا برای دفعه آخر با او وداع کنم.
خوابیدن در قبری که سرانجام آرامگاه ابدی او شدمجید و رسول محمدی که پسرعمه اوهم بود و حیدرعلی ابراهیمی سه رفیق شفیقی بودند که بیشتر اوقات خود را باهم میگذراندند.رسم آنها این بود که شبهای جمعه برای خواندن دعای کمیل کنار مزارشهدا نجف آباد میرفتند.به دلیل کثرت شهدایی که گاهاً به آنجا آورده میشد، قبرهایی در قطعه اول از قبل آماده شده بود. بعد از دعا این سه رفیق هر کدام در یکی از قبرها میخوابند و به مزاح به یکدیگر میگویند که ببینیم این قبرها اندازه ما هست یا نه! قبر حیدرعلی و رسول کاملاً اندازه بود ولی مجید به دلیل قد بلندی که داشت بعد از بیرون آمدن از قبر میگوید این اندازه من نیست یا باید سرم کمی کوتاه شود یا پاهایم، یا این قبر کمی بزرگتر. رسول محمدی در مرحله آغازین عملیات رمضان شهید میشود و همان قبر منزل ابدی او میگردد و چندی بعد علیرغم تشییع شهدای بسیار در گلزار شهدا، دو قبر کنار او خالی میماند، یکی به حیدرعلی میرسد و دیگری به مجید ابو ترابی. همان قبری که برای او کوچک بود به علت اصابت خمپاره به سرش، حالا کاملاً اندازه پیکر پاک او شده است.
کد خبر 621479منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی لشكر 8 نجف اشرف عمليات رمضان عملیات فتح المبین جبهه شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق عملیات رمضان خانه ما بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۵۹۳۵۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ترتیل صفحه 240 کلام الله مجید+ صوت
به گزارش حوزه اندیشه خبرگزاری تقریب، ترتیل صفحه 240 کلام الله مجید سوره مبارکه یوسف 38 الی 43 در ادامه میآید:
https://www.taghribnews.com/images/docs/files/000633/nf00633264-1.mp3